تو محوطه سبز کنار بیمارستان، بین درختای بلندش و چمناش، تاب و سرسره و الاکلنگ بود. کلی تاببازی کردم و با فاطمه حرف زدم. با هم از نظر روحی و علایق تحصیلی همفازیم. نتیجتاً که حرفهامون هم برای هم قابل درک بود. از طبیعت و غریزه حرف زدیم، از اینکه به نظر من ما ناخودآگاه -غریزی- سمت چیزایی گرایش پیدا میکنیم که لازمموناند یا مطابق روحیه و طبیعتمون و عوامل اجتماعی سرکوب میکنند این گرایشاتمون رو و موجب افسردگی میشن. از سیستم بدِ آموزش پزشکی حرف زدیم و اینکه این رشته، به این شیرینی و زیبایی چطور به کاممون تلخ میشه. از "سازگاری" حرف زدیم. این نیروی تکاملی و عامل انتخاب طبیعی. از این حرف زدیم که آدم کمالگرایی مثل من چقدر میتونه مشکل پیش بیاد براش وقتی نتونه تطبیق پیدا کنه با شرایط یا "سازش" کنه.
این سازگاری در الهه دبیرستان و راهنمایی خیلی زیاد بود اما الهه دانشگاه اصلا اهل سازش نبود. به نظرم یکی از علتهاش همین افسردگی بود، افسردگی که باعث میشد در شرح حالم هنگام مراجعه به پزشک بگم "خنگ شدم". علتهای دیگه هم داره به نظرم. مثلاً همین شکلپذیری و تثبیت شخصیت به خاطر رد کردن دوره بلوغ که باعث میشه از صفات شخصیتی که دارم، مثل کمالگرایی و وسواس و .، به سختی بتونم کوتاه بیام. یادمه من راز موفقیت رو تو دبیرستان در همین سازگاری پیدا کرده بودم. خیلیا انتقادی عمل میکردن، وبلاگ میزدن و .، اما من شرایط رو پذیرفته بودم و سعی میکردم خودمو در اون وضعیت ارتقا بدم، مثلاً به آموزشهای کلاس اکتفا نمیکردم و بیشتر خودآموزی میکردم. به نظرم حلقه گمشده نظم تمام زندگیم همین "سازگاری" یا "سازشپذیری" ه که من الان ندارمش و مدام از اینکه بقیه با من هماهنگ نیستند ناراحتم و متضرر.
درباره این سایت