چه وبلاگ نوشتن کمرنگ شده! هنوز دلتنگ روزهای وبلاگی میشوم. از شبکههای اجتماعی لذت نمیبرم!
نوشتن در شبکههای اجتماعی با این همه رودربایستی که دارد! من خودم به راحتی هر که را که دلم بخواهد فالو میکنم و هر که را نخواهم آنفالو میکنم ولی بقیه اینطور نیستند!
چند وقتپیش که من هم بات حرف ناشناس را در پیج اینستاگرامم گذاشته بودم بودند افرادی که انتقاد میکردند خودشیفته هستم یا خودم را خیلی قبول دارم و . . من اهمیتی نمیدادم ولی متوجه برداشتهای بد دیگران میشدم. هرچند همچنان برایم اهمیتی ندارد ولی دوست دارم جایی بنویسم که فالورهای آن از سر تعارف و . مطالبم را نخوانند! بلکه با علاقهی خودشان فالو کنند ضمن این که این خلوت بودن وبلاگ آپشن فوقالعادهاس است! در واقع بخشی از افکار و زندگیات را تنها در اختیار کسانی قرار میدهی که ممکن است اندکی درکت کنند یا کمی شباهت داشته باشند نه که در معرض دید هر رهگذری باشد!
روزهای گذشته روزهای پرالتهابی بودند. با بیشترین میزان تنش و فشار روانی!
تا حدی شناختم از دنیا تغییر کرد. کمی بدبین شدم. الان هم مشکوکم! به رفتار همه، به اعتمادها، به بیاعتمادیها. به انجام ندادن درخواستهایم، این وسط نمیدانم عامل درگیریهای اخیر، اهمیت داشتن من» است یا اهمیت داشتن موقعیتهایم! یاد حرف یکی از دوستان زیبارویم افتادم که میگفت کاش خوشگل نبودم! وقتی خوشگلی نمیتونی بفهمی این همه آدم خودتُ دوست دارن یا قیافه ات رو!» امیدوارم مجبور نباشم بار دیگری از صفر شروع کنم، اما اگر روزگار طوری چرخید که مجبور بودم مطمئناً اینبار هیچگاه جز اسم خودم چیزی به کسی نمیگویم!
خستهام! بسیار خستهام!
خوبی این وقایع متوجه کمایمانی» شدنم بود اوقاتی که دلم میخواست خودکشی کنم و یادم میافتاد من به خدا قول دادهام حتا به این فعل گناه فکر نکنم یادم میافتاد که من با وجود تمامی ادعاهایم تحملم در مصائب کم است یاد خواستهها و آرزوهایم و چطور میشود بدون صبر و تحمل سختی و تلخی به آن آرزوها رسید؟! در این اوقات از این افکارم ناراحت میشدم میدانم که این تلخیها تاوان گناههانم هم هست
کاش هیچگاه چنان نمیکردم
تو راه که میومدم شترمرغی رو دیدم که جلوی یک قصابی بسته بودند و قرار بود ذبحش کنند. شترمرغ به اون نازنینی رو از حیات محروم میکنند تا گوشتش رو بخورند. :( به چشمهای ناز شترمرغ فکر میکنم. به چشمهای ناز گوسفند، به چشمهای ناز گاو. :( چه دنیای بدی! مصممتر میشم که گیاهخوار بشم!
نرمال و طبیعی بودن حس خیلی خوبی ه! شاید آنرمال بودن، جزو دستهی آخر طیف بودن، جزو خواص بودن حس هیجان و متفاوت بودن داشته باشه، اما آرامش نداره! بعد حدوداً ۶ سال احساس آرامش رو تجربه میکنم. احساس آرامشی که از "نبود مشکل" نیست؛ بلکه از توانایی حفظ آرامش و ایمان و لازم دانستن حفظ سلامتیِ روانی و جسمی ه. احساسی ه که از بهبودی روانی حاصل شده.
بعضی وقتها میشینم و به این فکر میکنم که زندگی قراره در ادامه چه مشکلی برام پیش بیاره؟ به گزینههای مختلفی فکر میکنم و به واکنشی که ممکن ه در پیِ هر کدوم داشته باشم. ولی در نهایت میگم بروز مشکل در زندگی جزئی از طبیعت زندگی و دنیاست و انگار که آماده و منتظر مشکلات نشستم تا بتونم بهشون غلبه کنم یا باهاشون کنار بیام تا اجازه ندم آرامش و زندگیام رو ازم بگیرن
ـــــــــ
کاش این پنل وبلاگ با گوشیهای هوشمند آداپته میشد تا نوشتن رو ترک نکنیم به خاطر دشواریاش!
ــــــــ
گاهی به ارزیابی خودم میپردازم. به اینکه در این اواخر
- چه موضوعات مهمی فکرم رو به خودشون مشغول کردهاند؟
- برای کدوم درد بشریت ناراحت شده و گریه کردهام؟
- چه کاری برای رشد و تعالی خودم و اطرافیانم انجام دادهام؟
- چه کتاب اندیشهپروری خوندم؟
- به کدوم درد بشر اندیشیدهام؟
- از عشقم چه خبر؟ سبز و پویاست یا نه، زرد و خاموش شده؟
و در کل:
+ چقدر پیشرفت کرده ام؟
ــــــــــ
میبوسمت به خواب در حضور خیالیات
نظر میکنم به تو، به هیبت جلالیات
دوست دارم که شبی به رویا باز ببینمت
مگر به آن سربکشم ز لعل شرابیات
مگر تو چه داشتی که چنین مبتلا شدهام
منِ سنگ دل به عشقِ اضطرابیات؟
نازنین من، تو بگو چه چاره کند
دل دچار من به قطحی و محالیات؟
مهربان، قرارمان این نبود، تو جر زدی!
که عاشق من و تو باشی و بیخیالیات!
تو خود ببین چه کردهای که به کِلک من
غزل میتراود و اشک ز جایِ خالیات
الهه نوراللهی
دوستت دارم و بین من و تو فاصلههاست
شرح این قصه به تشریح دل واقعههاست
عشق نورم و به دنبال دل و بارقهای
بودم و نوری و هستام به همین بارقههاست
عشق تو لازمهای بود به ضربان، به نفس
باقی عمر و حیاتم به همین لازمههاست
من به دنبال تو بودم، تو به دنبال چو من
شکر این عشق و محبت، به چنین خاطرههاست
تکیه کردم به تو و گرم به تدبیر تو ام ،
نور تو روشنی و هستی این قافیههاست
الهه نوراللهی
محبوب خوشآوای من، بعد از مدت مدیدی سراغ پلیلیست گوشی رفتم تا به آهنگهای منتخب و زیبایی که داشتم دوباره گوش بدهم؛ اما انگار صدای زیبای تو و کلام ترانهسانات چنان برای من زیباتر و لذت بخشتر است که از هیچ کدامِ موسیقیها نه لذت بردم و نه حتی توانستم به آنها گوش بدهم. صدای تو، تنها صدایی است که میتوانم ساعتها گوش کنم و تمرکز داشته باشم روی کلامش و خسته نشوم و بیشتر و بیشتر تشنهی صحبت شوم!
نازنین، صدای دلنشین تو، حرفهای دلآرایت، نگاه مجذوبت، وای! چشمان زیبایت
در دل و جانم جا گرفتهای و عقل و دلم هر دو متحیرند. من دلم را هم که سرکوب میکنم، عقلم فریاد می زند و از عشق به تو می گوید، از زیبایی تو میگوید، از تو میگوید، از تو میگوید، از تو میگوید!
یادداشتی منتشر شده برای نشریه دانشجویی بیان/ شماره چهاردهم
به عبارت کرسیهای آزاداندیشی» میاندیشم که شاید رهبری بیشتر از هر مسئول دیگری به آن تأکید کردهاند. مگر آزاداندیشی» و آزادی بیان» جز برای آشنایی و آگاهی از نظرات متفاوت و انتخاب بهترینشان است؟ مگر جز این است که هر گاه پاسخها یکسان باشد، پاسخ درست پنهان باقی میماند؟ به راستی دعوت به تحدی قرآن برای چه بود؟ کسی میداند ماجرای مباهله چه هنگام و برای چه روی داد؟ از مناظرههای امامان شیعه با دانشمندان سایر فرقهها و عقاید، حتی مادیگرایان، کسی اطلاعی دارد؟ سوالی ذهنم را پریشان کرده است؛ مگر وقتی آیینی، باوری، فکری حق» باشد نیازی برای پنهان نگهداشتن زوایای آن و مسکوت کردن مخالفان آن عقیده و فکر احساس میشود؟ بهراستی، چگونه میتوان نظرات خود را با بستن دهانها و گوشها» غالب کرد و غالب خواند؟ با اندیشهی این زبانهای بسته چه میتوان کرد؟ این گوشهایی که موانعی برای شنیدن، آگاه شدن و انتخاب کردن دارند، تفکرشان را که امری ذاتی است چه میکنند؟ و من بیشتر از همه به تحدی» قرآن فکر میکنم. اگر میتوانی، سخنی بهتر از سخن من بگو» و میبینی که همه عاجز میشوند از رقابت و حقیقت با آزادی دادن به عقاید دیگر پیروز میگردد! اگر قرآن دستور به قطع زبان مخالفانش، چه در زمان قدرت و چه غیر آن زمان میداد، میتوانستیم بپذیریم که حق است و سخنی از جانب خداست؟ مگر چه نقصی دارد که نگران سخنان مخالفینش است؟ میخواهد چه را پنهان کند؟
چند وقت پیش دوباره خبر ممنوعالتصویری و ممنوعالمنبری فرد دیگری را شنیدیم که بیشتر موجب دلهره و نگرانیمان شد. با این مقدمه میخواستم بخشی از دغدغههای فکری خود را بازگویی کنم. دغدغههایی از زبان دانشجویی که اقرار به مسلمانی کرده و نگران حکومت اسلامی است و نمیتواند این رفتارهای دوگانه و غیراسلامی را بپذیرد. رفتارهایی که خود موجب پریشانی بیشتر افکار میشود؛ علیالخصوص که حتی با سخنان رهبری نیز همخوانی ندارد.
این اتفاق بهانهای شد تا پریشانی فکری خود و دوستانم را بیان کنم؛ دانشجویانی که مستقل از احزاب هستند و نگران حکومت اسلامی و ایراناند. دانشجویانی که در تلاشاند برای عدالت اجتماعی و اعتلای ایران. دانشجویانی که جز عطش حقیقتجویی هیچ ندارند و اکنون بیشتر از پیش دچار بهت و حیرت شدهاند.
من مسلمان شدهام با پیروی از آیهی فبشرالعباد، الذین یستمعون القول و یتبعون احسنه». وقتی نظرات خودمان را پس از شنیدن سخنان رهبری، دیگر -لااقل به طور عمومی- بازگویی نمیکنیم و سخن ایشان را فصلالخطاب مسائل میدانیم و یا اعتقاد به آزادی اندیشه و بیان داریم که حریت لازمهی انسانیت است، وقتی که در تلاشیم چهرهی واقعی از اسلام، این آیین زیبا، رونمایی شود، وقتی که تاریخ مطالعه کردهایم و حدیث خواندهایم و قرآن ازبر کردهایم و بارها متذکر تفاوت رفتار برخی از صاحبان فرمان با قرآن و اصول انقلاب و رهبری به دوستانمان شدهایم، جز از سر علاقه به حق» و انسانیت» نیست. اکنون ما نیز –هر چند به وعدهی حتمی پیروزی حزبالله معتقدیم- در دوراهی ناامیدی و امید ماندهایم و پرسشی دیگر که تکلیف ما چیست؟» ذهنمان را به خود مشغول کرده است، هرچند آسودگی خود را عدم میدانیم و هیچگاه از تلاش کنارهگیری نخواهیم کرد، اما آرزوی قلبیمان گسترش عدالت اجتماعی و آگاهی در ایران و دنیا و توفیق دیدن این اتفاق است.
از سوم دبیرستان افکار خودکشی گاه و بیگاه به سرم میزدند مثل پتک؛ اما هیچ وقت به اندازه امسال و هیچ روزی به اندازه دیشب نزدیک به خودکشی و اقدام نبودم. کاملاً مصمم رفتم سراغ قرصها، ولی نیاز داشتم یکی باشه، یکی مانعم بشه. بهش پیام زدم. زنگ زد و من ساعتها پشت گوشی گریه کردم. اگر نبود نمیدانم الان زنده بودم یا نه. امتحان نفرولوژی امروز کمترین نمره کل زندگیم شد.
برام از خدا گفت، امتحان خدا، صبر در برابر مشکلات و .
من بی ایمانم خیلی بی ایمانم
شب خواب دیدم یه نیسانآبیِ بالگرد به دیوار همسایه روبهرویمون خورد. چند آدم و کلی حیوون بیچاره آسیب دیده بودند. مرغ، اردک، گربه، سگ، گوسفند و .، [بالگردِ حملِ حیوون بود!] هی از من اصرار که زنگ بزنید دامپزشک، از بقیه انکار. اورژانس دامپزشکی میخواستم زنگ بزنم، شمارهشون رو نداشتم. به یه دامپزشک هم زنگ زدم گفت متاسفم، همکارهام نمیخوان بیان.
معمولاً شبا مودم تغییر میکنه، یعنی خب از وقتی حس میکنم عود کرده میبینم که یهویی یه مسئلهای منو به هم میریزه و دوباره مودم نوسان پیدا میکنه. امشبم همینطوری شد و در اثنای عصبانیت و ناراحتی به خودم گفتم ریشه این حس ناخوشایند چیه؟ مربوط میشد به یه اتفاقی که یه ربع قبلش افتاده بود، اتفاق مهمی نبود، اما تونسته بود در ناخودآگاهم تلاطم ایجاد کنه؛ همین رو که فهمیدم عصبانیتم رفت و دوباره برگشتم به احساسات طبیعی خودم. یاد "آدمک" افتادم تو اون کتابه برای تغییر "از حال بد به حال خوب". یادم بمونه همیشه.
مدام فکر میکردم این بلاتکلیفیم برمیگرده به اینکه با علاقه نیومدم به این علم اما الان دارم فکر میکنم حتا اگه سراغ علم دیگهای هم میرفتم به خاطر این ADHD باز هفتاد و یک تا علاقهمندی دیگه داشتم! D:
تصویر ذهنی که از الههی در حال کار دارم یه دختر با مانتوی اسپورت تیره، شلوار جین، مقنعه و کفش کتانی ه که داره روی یک ابزاری کار میکنه.
شبکههای مجازی رو دیاکتیو کردم کمی دور باشم و ببینم چیکار میکنم.
در این راستا فعلاً که علوم اجتماعی از زمینههای فعالیتیم برای آینده حذف شده. :))
بعضی وقتها واقعا به آدمایی که مثل من نیستند و آسودهاند حسودیم میشه در حد حسرت! آرامش چیزی ه که تو زندگیم گمش میکنم و احتمالاً همین ADHD ه که مدام منو سمت چالشها سوق میده.
اگه این خیال رو از انسان میگرفتن چی براش میموند؟!
من دریای ایده ام، بیایین ازم ایدههامو بگیرید و برید عملی کنید در راستای رفاه مردم. :(
به قول خانم دکتر، چرا بهش بگیم اختلال؟! همین ویژگیا باعث پیشرفت دانش بشری میشن. من هم که امروز آینده علمیم رو روشن و زیبا میدیدم.
قبل از تو من به شعر پناه میبردم.
شعر، این نظم بیمعنی،
شعر این آینه افکار . .
بعد از تو شعر رو فراموش کردم.
یادم رفت هر روز شعر میخوندم.
اینبار هر روز جملات تو رو، با صدای زیبات میشنیدم.
اینبار تو شدی آینه من،
تو شدی محل رجوع من،
محل خیال من.
تو خودت شعر هستی؛
تو رو میخونم و زیبا میشم.
تو خودت شعر هستی،
آینه من هستی،
معنای من هستی؛
بعد از تو من ماهها شعر، این رفیق قدیمیم رو فراموش کرده بودم.
تو خودت شعر هستی،
انقدر شعری که سلیقهی شعری من رو به هم زدی!
اینبار من هم غزل میخونم و هم موج نو؛
بس که تو از حافظ تا احمدرضا رو در بر داری.
تو شعری،
و بدون زمان و مکان در من جریان داری.
توشعری،
و من تو رو خیلی دوست دارم. ❤
#انار_من
قرصم افتاد پشت شوفاژ، با جعبه ش. اگه نمیخوردم فردا "withdrawal syndrome" تا شب زمینگیرم میکرد. خستگی جسمی و روحی، ناهار و شام نخوردن هم اضافه بشه روش. با کلافگی میگم "اگه قرصمُ نخورم فردا سرگیجه امونمو میبره" پریا میخواد شوخی کنه، میگه "تو در حالت عادیت هم سرگیجه داری، پس مهم نیست اگه قرصُ نخوری". نگاش میکنم، میتونم بفهمم که تجربه نداره و نمیتونه درک کنه چه حال آزاردهندهای پیدا میکنم اگه فقط یه وعده قرصمُ نخورم. خستگی و بغضم به کنار. تخت رو میکشم کنار، انتظار نداشتم انقدر راحت جابه جاش کنم. قرص رو از پشت شوفاژ میکشم بیرون، دوباره به سادگی تخت رو میذارم سر جاش.
گاهی عصبانیت، حس تنهایی و بیکسی، بغض و غرور چه ها که نمیکنه.
توئیترم دیاکتیوه و اینجا مینویسم. خوبیش این ه که کسی هم از روی رودروایسی نمیخونه اینجا رو.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یه لحظه یاد حرف ع. افتادم، در مخالفت با ا. گفت: "شاید دیدی کار طوری شد تخصص هم خوندی." یعنی طفلی رو داشتن از الان نه تنها برای پزشکی عمومی، بلکه برای تخصص هم آماده و مجبور میکردن!! دلم سوخت براش
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه بار به یه بنده خدایی گفتم: اینکه خانواده پشتت اند و حمایت میکنند از تحصیلت کم نیست؛ برگشت گفت: به خاطر خودم نیست که این همه برای درسم هزینه میکنند، اونا فقط میخوان بعد ازدواج با خونه داری و کم پولی دردسر نباشم براشون. گفتم "اگه نیتشون هم خودت نباشی، باز سودش به نفع توعه"؛ گفت "اصلا "من" مطرح نیستم براشون، هروقت برخلاف میلشون اقدام کنم از همه چیز محروم میشم، الان که میبینی انقدر بریز و بپاش میکنند برای اینه که مث گوسفند هرچی گفتن گفتم بله و دارم چیزایی که میخوانو انجام میدم." دلم شکست از حرفش. مابین صحبتهاش گفت "دندون تیز کردن برای پولام، به چشم ماشین پول سازی بهم نگاه میکنند، میبینی با ا. مخالفت کردند؟! ترسیدند پولای من بهشون نرسه یا مجبور باشن برام باز پول خرج کنند. هر غلطی خواستم بکنم باید خودم پولشو دربیارم، فقط برای دانشگام پول میدن اونا" طفلی با کلی درد گفت "نگرانم دوست پسرمم منو به خاطر پولم دستش نگه داشته باشه"
. دختر دانشجوی پزشکی! چه دردناک ه زندگی براش
رفتارهای تکانهای! یعنی تسلیم احساسات و هیجانات شدن و بدون دوراندیشی، اقدامی هیجانی انجام دادن که ممکن ه باعث آسیب بشه. من چقدر از این بدبختی کشیدم تو زندگی ام! :)) بقیه به آدمایی مثل من میگن "مودی". چیزی که فهمیدم این ه که اینم به خاطر ADHD ه، ولی خب الان که فهمیدم، نمیدونم چطور میتونم کنترلش کنم!
♪ گازبِت هَر شی باسیم زیرلانیم فیرلانیم باشیوا فیرلانیم ♪
♫ بیخیال شایعات بی اساس شو دورت بِگردم ♫
♪ اَهلِ حال اولوم بو گون حالانیم فیرلانیم باشینا فیرلانیم ♪
♫ امروز میخوام شادو سرحال باشم دورت بگردَم ♫
♪ سَنی گورَنده دیل توتولور نَدنسَه سِیر اِدیرَم گیراغدان قارا گوزو ♪
♫ تورو میبینم زبونم قفل میشه چرا، از دور چشمان سیاهتو نگاه میکنم ♫
♪ یاخیناشماخ ایستیرَم اوتانیرام یاخیناشا بیلمیرَم ترِزمی ♪
♫ میخوام نزدیکت بشم ولی خجالت میکِشم نمیتونم نزدیکت بشم ♫
♪ مَحبَتین توسسُونَه دوشموشَم گوزَللیین مَستو خُمار ایلیب ♪
♫ در هاله محبتَت گرفتار شدم زیبایت منو مستو و خُمار کرده ♫
♪ سانکی شَمع کیمی اونوندَه اریرَم منه نه اِدیر او نازلی یار ایلیر ♪
♫ همچون شمع کنارت آب میشم هر اتفاقی سرم میاد تقصیر یاره ♫
♪ گازبِت هَر شی باسیم زیرلانیم فیرلانیم باشیوا فیرلانیم ♪
♫ بیخیال شایعات بی اساس شو دورت بِگردم ♫
♪ اَهلِ حال اولوم بو گون حالانیم فرلانیم باشیوا فرلانیم ♪
♫ امروز میخوام شادو سرحال باشم دورت بگردَم ♫
♪ سَنَن اَل چَکمیجَم بیل بونو من او شئیه بیر شامدیم سَه گورَه ♪
♫ از تو دست نمیکِشم اینو بِدون، بخاطر تو مثل شمع سوختم ♫
♪ چَکیب گلیب محلَمیزده دایاندیم دوز اِیوانَه بویلاندیم سَنه گورَه ♪
♫ اومدم محلّمون ایستادم و به سمت تراس بخاطر تو گردن کِشیدَم ♫
♪ من قایغدا گوروب آواره دیلسَن مَحَبتلَه بِینی دومان اولموشام ♪
♫ تو قایق منو دیدی بهم آواره گفتی، از عشقت عقلم کار نمیکنه ♫
♪ ایندی مَنیم حالیما گولورسَن نیَه سَنن اوترو جانیما قیان اولموشام ♪
♫ الان حامو میبینی و بهم میخندی، بخاطرت از جونَمم می گذشتَم ♫
♪ گازبِت هَر شی باسیم زیرلانیم فیرلانیم باشیوا فیرلانیم ♪
♫ بیخیال شایعات بی اساس شو دورت بِگردم ♫
♪ اَهلِ حال اولوم بو گون حالانیم فرلانیم باشیوا فرلانیم ♪
♫ امروز میخوام شادو سرحال باشم دورت بگردَم ♫
تو محوطه سبز کنار بیمارستان، بین درختای بلندش و چمناش، تاب و سرسره و الاکلنگ بود. کلی تاببازی کردم و با فاطمه حرف زدم. با هم از نظر روحی و علایق تحصیلی همفازیم. نتیجتاً که حرفهامون هم برای هم قابل درک بود. از طبیعت و غریزه حرف زدیم، از اینکه به نظر من ما ناخودآگاه -غریزی- سمت چیزایی گرایش پیدا میکنیم که لازمموناند یا مطابق روحیه و طبیعتمون و عوامل اجتماعی سرکوب میکنند این گرایشاتمون رو و موجب افسردگی میشن. از سیستم بدِ آموزش پزشکی حرف زدیم و اینکه این رشته، به این شیرینی و زیبایی چطور به کاممون تلخ میشه. از "سازگاری" حرف زدیم. این نیروی تکاملی و عامل انتخاب طبیعی. از این حرف زدیم که آدم کمالگرایی مثل من چقدر میتونه مشکل پیش بیاد براش وقتی نتونه تطبیق پیدا کنه با شرایط یا "سازش" کنه.
این سازگاری در الهه دبیرستان و راهنمایی خیلی زیاد بود اما الهه دانشگاه اصلا اهل سازش نبود. به نظرم یکی از علتهاش همین افسردگی بود، افسردگی که باعث میشد در شرح حالم هنگام مراجعه به پزشک بگم "خنگ شدم". علتهای دیگه هم داره به نظرم. مثلاً همین شکلپذیری و تثبیت شخصیت به خاطر رد کردن دوره بلوغ که باعث میشه از صفات شخصیتی که دارم، مثل کمالگرایی و وسواس و .، به سختی بتونم کوتاه بیام. یادمه من راز موفقیت رو تو دبیرستان در همین سازگاری پیدا کرده بودم. خیلیا انتقادی عمل میکردن، وبلاگ میزدن و .، اما من شرایط رو پذیرفته بودم و سعی میکردم خودمو در اون وضعیت ارتقا بدم، مثلاً به آموزشهای کلاس اکتفا نمیکردم و بیشتر خودآموزی میکردم. به نظرم حلقه گمشده نظم تمام زندگیم همین "سازگاری" یا "سازشپذیری" ه که من الان ندارمش و مدام از اینکه بقیه با من هماهنگ نیستند ناراحتم و متضرر.
هر سال موقع اعلام نتایج کنکور حالم گرفته میشه؛ به طور نامحسوس. هر سال یادم میافته نتیجه من چیزی نبوده که در شان من باشه. هرسال حس شکست کنکور تازه میشه. و هر سال کنار همهی اینا دلم میخواد رشته مورد علاقه م رو میخوندم من یه رتبه خوب کنکور ریاضی به دلم بدهکارم.
دلم برای قرآن تنگ شده. برای اینکه ترتیل بقیه رو گوش بدم. برای اینکه حفظ قرآن حداقل ۳۰ درصد برنامه روزانه م رو تشکیل بده. خودم میرم سر ترتیل نفس کم میارم. نمیدونم علتش این دوری چند ساله ست یا عوارض شرایط جسمیم. دلم تنگ شده برای قرآن خوندن؛ برای تفسیر قرآن خوندن؛ برای حفظ درست و حسابی قرآن. برای قرآن.
یه تب اون بالا باز میکنم و توش اسم اساتید نازنینم رو مینویسم. اساتیدی مثل دکتر سهیل تیموری که بالا سر هر مریض با مهربونی و متانت و احترام با مریضها صحبت میکنه و به حرفهاشون -حتا اگه نامربوط باشه!- گوش میده؛ برای هر مریض حداقل ۱۵- ۲۰ دقیقه وقت میذاره و نه تنها با مریضا، با دانشجوهاش هم با مهربانی و پدرانه و برادرانه رفتار میکنه، بهشون علم "یاد" میده و روش علمآموزی رو توضیح میده.
خدا این دنیا رو از امثال دکتر تیموری عزیز پر کنه.
فکر میکنم خوب یاد نگرفتم ولی خب ولی بهش فکر میکنم متوجه میشم planهایی که این چند روزه بعد ویزیت نوشتم دقیقاً مثل order اتندِ فوق تخصص ه و در حد پزشک عمومی و حتا اندکی کمتر از متخصص داخلی به نظرم به مباحث بیماریهای کلیه مسلط شدم اندکی تا نسبتی.
با نیلوفر رفته بودیم شهرکتاب. درباره همسر نادر ابراهیمی حرف زدیم، اینکه چقدر هر زنی حسودیش میشه بهش، علارغم فقر و سختی زندگیشون. یا حتا آیدای شاملو
پست یه بنده خدایی رو تو اکسپلور اینستاگرام دیدم، همسرش رو میشناختم و اگه نمیشناختمش فکر میکردم چه فرشتهی خاصی ه. و این هنر یه مرده؛ یه دختر "هیچ" رو میتونه به عرش اعلا ببره و یا دختری متعالی رو خوار و خفیف کنه! و همون ضرب المثل خوب ترکی که میگه: زنِ یه مرد باشی نه دختر یه مرد! [کیشی آروادی اولاسان، یوخ کیشی قیزی!]
وقتی که میبینی شرححال گرفتن و دقیق پرسیدن و توجه کردن به بیمارها چقدر براشون مهم ه و همهش دارن برات دعا میکنند یا موضوع صحبتشون تو اتاقاشون درباره خوبی و اهمیت دادنِ تو عه! یکیشونم گفت اومدی منطقه ما خبر بدید بهتون خدمت کنیم.
انگشتر حضرت سلیمان با نام انگلیسیِ King Solomon's Ring کتابی درباره رفتارشناسی جانوری برای مخاطب عمومی بوده و نویسنده کتاب، کنراد لورنتس، برنده جایزه نوبل فیزیولوژی و پزشکی و یکی از بنیانگذاران رفتارشناسی جانوری ه که خاطرات تعاملاتش رو با حیواناتی که مورد مطالعه ش بودند با عنوانِ جالبِ "انگشتر حضرت سلیمان" نوشته.
نویسنده در مقدمه کتاب، داستان حضرت سلیمان و صحبتش با حیوانات رو تعریف کرده و ابتدا از تحریف کتاب مقدس و تبدیلِ "صحبت از مرغان و جانوران" به "صحبت با مرغان و جانوران" گفته و بعد نوشته انگشتر جادویی حضرت سلیمان کسرِ شأنِ حضرت سلیمان ه و ایشون حتا میتونستند بدون انگشتر جادویی هم با حیوانات صحبت کنند همونطور که خود نویسنده میتونه، و منظورش همین رفتارشناسی و فهم معنای حرکات و رفتار حیوانات و دوستی با اوناست که در همین کتاب بخشی از خاطراتش رو نوشته.
برای من که خیلی به طبیعت و حیوانات علاقهمندم خوندن خاطرات ایشون برام لذتبخش بود و میتونستم خودم رو در قالب خاطرات جا بدم! در میانه خاطرات، ایشون نکات خوبی هم یاد میدن که یکیشون راهنمایی درباره انتخاب حیوان خانگی ه.
جدا از معرفی خودِ کتاب، برای من جالبترین بخش، اعتقاد و حمایت کنراد لورنتس از دینش و کتاب مقدس بود! در واقع با خوندن مقدمه میشه فهمید که نویسنده علم و اطلاعاتش رو با باورهای اعتقادیش آمیخته تا از باورهاش دفاع کنه؛ در حالی که در عصرِ زندگی همین ایشون، قرن بیستم، برخی از دانشمندا گرایش به آتئیسم یا بیخدایی پیدا کردند. [۱] اعتقاد مذهبی ایشون در کنار داشتن جایزه نوبل باعث شد آمار دانشمندانِ برنده نوبلِ آتئیست و خداباور رو نگاه کنم [قبلاً از افرادی خداناباور بارها شنیده بودم که همهی برندگان نوبل آتئیست اند!] که باز نسبتشون برام جالب بود!
در مجموع تنها حدود ۱۰.۴ درصد از برندگان جایزه نوبل در سالهای ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۰ به خدا یا دین اعتقاد نداشتند و بقیه در حدود ۸۹.۶ درصد به یکی از ادیان جهان معتقد بودند.
پ.ن: جوجه غازها وقتی به دنیا میان، اولین کسی که میبینن به عنوان مادر انتخاب میکنند و دنبالش راه میافتن! و اینجا اونا لورنتس رو اولین نفر دیدند و مادر خودشون شناختند!
ــــــــــــــــــــــــــ
[۱] در سال ۱۹۹۱ آمار آتئیستها رو در برخی منابع ننوشتند و در برخی منابع صفر نوشتند!
اسم مهدی شادمانی رو نشنید بودم تا روزی که توی پیجم دیدم دوستانش نوشتن در ابتدای محرم شادمانیمان تمام شد پیج مادرلیدیز، پیج نفیسه مرشدزاده و دوستانش همگی از این مینوشتند که ارادتمندیش به حضرت حسین (علیه السلام) زبانزد بود و الان هم پیش از آغاز محرم پر کشید و رفت پیش اربابش امشب شب هشتم محرم ه؛ شبِ حضرت علیاکبر. در مراسم مهدقرآن هم روضه، روضهی علیاکبر بود و داستانی از مهدی شادمانی که امشب خوندم در کتاب کآشوب و ارادتش به حضرت علیاکبر و شب هشتم محرم و نقش علیاکبر تو زندگیش . خدایش بیامرزد.
با اینکه رستخیز و زانتشنگان رو داشتم، دلم نیومد قبل کآشوب بخونمشون. خوندن کآشوب رو چند ماه پیش شروع کردم؛ موقع خواب شروع میکردم به خوندن و میدیدم چند ساعت گذشته و هنوز نخوابیدم! بیشتر از نصفش رو خونده بودم و با هر داستانش اشک میریختم. انگار ته دلم بهشون میگم خوشبهحالتون گاهی هم خودم رو میتونستم کاملاً جای راوی فرض کنم و از تجربه مشابه حسرت بخورم همون روزا عزیزی بهم پیشنهاد داد که نگهدارم و ایام محرم بخونمش. بعداً فهمیدم از کآشوب هر سال جلد جدیدی منتشر میشه و لذتی که خود کآشوب داشت برام انگیزه شد مجموعه رو کامل بخرم و همین امسال بخونم. کآشوب به همراه روایت فتح امروز دستم رسید. کتاب قبلی امانت بود ولی الان این برای خودمه. رستخیز و زانتشنگان از هر کدوم نصف یه داستان رو خونده بودم ولی دلم نیومد ادامه بدم؛ جلد یکشون هنوز نیمه تموم مونده روایت فتح رو باز کردم که نگاهی بکنم چند صفحهای خوندم دیدم نمیتونم از لذتش چشم بپوشم ولی اولویت با کآشوب بود کآشوب رو گرفتم دستم و روایت به روایت دارم با داستانهاش جلو میرم و اشک میریزم
تروریسم در سال 2014 بیشترین قربانی رو گرفته که عاملش هم داعش بوده. مطابق آمار Global Terrorism Index (GTI) در سال 2014 تعداد قربانیان به شمار زیر بودند:
سپس میزان آمار قربانیان قتل رو بررسی کردم؛ قتل یا Homicide شامل قربانیان جنگهای داخلی، تروریست و . نیست. برای تقارب زمانی من تعداد کشتهشدگان قتل در سال 2015 رو قرار دادم.
خب برام جالب بود که هرسال مردم غیرتروریست سی برابر تروریستها - در نقطه اوج تروریسم!- آدم میکشن.470000 >>> 18000 جالبتر برام توزیع جغرافیایی این قتلها بوده:
منبع عکس بالا.
و ادیان غالب در مناطقی که بیشترین میزان قتل رو دارند:
90 درصد جمعیت آمریکای مرکزی و لاتین مسیحی هستند، 45-40 درصد جمعیت قاره آفریقا مسیحی ه که بیشتر شامل نواحی جنوبی و مرکزی ه. (40-45 درصد جمعیت این قاره مسلمان هستند که اغلب در نواحی شمالی ساکنند.)
حالا با توجه به این مطالب میشه گفت مسیحیت بیشتر از اسلام آدم میکشه؟! :) آیا تنها دین رو میشه ملاک قرار داد در ابعاد کلی فرهنگی-ی-اجتماعی-اقتصادی؟!؟
کسی منبعی/ زمینهی مطالعهای/ اصطلاحی میتونه معرفی کنه برای درکِ چگونگی تبدیل الکتریسیته به اطلاعات قابل درک برای انسان؟ چی میشه که انتقال بارهای الکتریکی در قالب تماس صوتی، صوت، تصویر و . در میاد؟
+ نیازمند یاری سبزتان هستیم!
Internal medicine و gastroenterology در فیلد پزشکی از من دلبری میکنند و منم که به هیچ روی نمیخواهم نوروساینتیست نباشم، در بخش مشکلات فانکشنال دستگاه گوارش با brain-gut axis آشنا شدم و تو گویی که واسطه ای پیدا کردم تا دست مرا در دست یار بگذارد! وسط بخش مست شدم از خیالات نوروساینیست و فیزیشن شدن!
خانم جوان به دلیل ترومبوز (ه) وریدی در اندام تحتانی بستری شده، در شرح حالی که از همسرش گرفته شده سابقه مصرف دارو ندارد؛ اکسترن میپرسد دارویی مصرف نکردید؟ و خانم جوان میگوید چرا، قرص ضد بارداری میخوردم اما همسرم نمیداند. بدون اجازه همسرم قرص مصرف کردم. و با تاکید بسیار که لطفا همسرم نداند من قرص ضدبارداری مصرف کردم. بالای سر بیمار خودم ایستاده ام که کیس سرطان معده است و نمیداند و سوال بی جواب "چرا سرطان با فقر همزیست است؟" در ذهنم که حرف آن بیمار جوان و صورت سرخ شده از خجالتش که انگار رازی خانوادگی را برملا کرده بیشتر ذهنم را درگیر میسازد. راستی، ن سرزمین من کی میتوانند درباره بدنشان استقلال داشته باشند؟
لحظاتی بعد بر بالین بیمار دومم می روم که سه ماه پیش به قصد خودکشی مایع لوله بازکن مصرف کرده ولی الان به خاطر تنگی حاصل از سوختگی مری و استفراغ بستری شده است. نوشته اند کیس اسکیزوفرنی است، ۵۰ ساله، مجرد. در خاطرم میگویم حتما درکش کمتر است و با لحن و محبت بچگانه شروع به سخن گفتن میکنم که در پاسخ میبینم مطابق سنش جواب میدهد، آگاه است، استفاده درست و به جای کلمات مختلف را میداند و از خودم خجالت میکشم بابت ترحم مصنوعی ام
سر راند (ویزیت بیماران توسط اتند یا فلو و حضور همه بر بالین بیماران) به بیمار تخت ۲۱ میرسیم که به جثه کوچکش میخورد ۷-۸ ساله باشد. چشمانم را تیز میکنم تا تاریخ تولدش را از روی دستبند روی مچش بخوانم و با سال "۸۰" خشکم میزند. این بیمار به ظاهر ۷ ساله ۱۸ ساله است اما تمام این ۱۸ سال را به خاطر مشکلات متعدد جسمی در بیمارستانها بوده، کبدش نارسا شده و ۶ سال است که پیگیر پیوند کبد است، واریسهای متعدد مری دارد، رفتارش کودکانه است و برای هر پروسیجری مثل کودک ۷ ساله گریه میکند، و هیچ نشانه ای از رشد جسمی، فکری، جنسی مطابق با سنش ندارد. در فکر خودم به آینده اش فکر میکنم. دوسال بعد از دریافت پیوند را متصور میشوم و سوال بی پاسخ دیگری در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود: این بیمار بعد دریافت پیوند کبد میتواند مثل یک انسان عادی رشد کند، بزرگ شود، تحصیل کند؟ اگر نه و اگر سرنوشتش تنها رنج بردن از بیماریها و رشد نکردن است، چرا پزشکی ۱۸ سال او را زنده نگه داشته است؟
قیمت سرسام آور خوابگاه ها از یک طرف، نامناسب بودن محیطشون از طرف دیگه، از یک طرف درگیری فکری-روانی که با خودم دارم و تا تنها میشم یا سکوت میکنم طوفان فکری آزاردهنده باعث بغض میشه، از سوی دیگه دیشب قرصم رو نخورده بودم و ترکیبی بودم از دردهای جسمی و حالت ناشاد روانی، از سر ظهر در به در به چندین خوابگاه سرزدیم و زنگ زدیم و دست از پا درازتر برگشتیم، تو راه احساس نیاز اورژانسی به مشاوره باعث شد به دکتر عطارد زنگ بزنم و ایشون تا پنج شنبه تایم خالی نداشتند و اومدم از همون داروخونه ای که همیشه قرص میخرم قرصمو بگیرم بلکه کمی شرایط جسمیم بهتر بشه که داروفروش گفت "تولید نمیشه و نمیتونیم بدون نسخه بدیم" انگار کل دنیا برام یه بن بست بزرگ بود، هرکاری هرچیزی فقط بن بست بود، همونجا وسط خیابون زدم زیر گریه. مریم گفت ناراحت نباش میریم دکتر تا نسخه بنویسه و تو تاکسی گریه میکردم "خاک تو سر این مملکت که حتا کارخونه خودش هم نمیتونه دارو رو بسازه، وارداتی هم نیست آخه!" رسیدیم مطب، منشی پرسید چرا اینطوری؟ تنها احساس اون لحظه ام رو گفتم " خسته شدم " ؛ مراجعه به دکتر رو سه ماه به تعویق انداخته بودم، نمیخواستم تنها برم پیش دکتری که سری قبل همراهم کسی بود، پرسید چطورم؟ گفتم "بد! پریشان! خودمو نمیخوام! باورهامو نمیخوام، حجابمو نمیخوام، نامزدمو نمیخوام. نمیدونم پاتولوژیک ه یا فیزیولوژیک" گفت "قطعا پاتولوژیک". گفتم که گروه اکسترنی برام خیلی بد شد، اینکه انتخاب نشدم، پذیرفته نشدم، این احساس بد که همه منو طردم میکنند، همه بهم احترام زیادی قائل اند، همیشه مورد تحسینم، اما هیچ وقت مورد پذیرش نیستم اینا رو که میگفتم از گریه تنگی نفس گرفته بودم. تو راه برگشت از ناراحتی عصبی میلرزیدم، داشتم فکر میکردم این نگرش پذیرش نشدن باعث شده اعتماد به نفسم بیاد پایین ،همه انتخابهام برام مورد شک و تردید باشه، و نگران باشم انتخابهام از طرف اجتماع مطرود باشن. آه از این درد.
اگر بخواهم صادقانه و براساس واقعیت بنویسم، میگویم "به مردم ایران بدبینم". لااقل در این برهه از تاریخ که ما زندگی میکنیم نمیتوان به مردم اعتماد و برای مردم مبارزه کرد. مردم کشور ما در این مقطع تنها منافع کوتاه مدت شخصی را معیار تمامی کارهایشان قرار میدهند و هیچ به "منفعت ما" که تاثیری طولانی مدت و سازنده دارد، علارغم اینکه امکان دارد نفع شخصی نداشته باشند، فکر نمیکنند. این یک توصیف از مردمی است که نباید برایشان جنگید، و این انفعال موجب ستمدیدگی عده ای میشود که صادقانه و خالصانه برای مردم جنگیده اند. مردمانی که فراتر از زمان خودشان هستند. اما جنگ برای مردمی که هنوز خودشان نیازی نمیبینند به جنگ و نمیدانند در خطر جنگ اند جز خودکشی چه میتواند باشد؟! آگاهی! آگاهی! شاید مهمترین رسالت فعلی همه آگاهی بخشی به مردم و یادآوری انسانی زیستن باشد
ریشه های تکاملی و اجتماعی این رفتار مردم
یه مدت ذهنم درگیر مسئله حق و مصلحت بود، الان درگیر واقعیت و حقیقت! رئالیسم مقابل ایدهآلیسم. ایدهآلیسمی که باعث میشه واقعیت رو نادیده بگیریم و دست به کارها و تلاشهایی بزنیم که سلب آرامش میکنند.
این ایدهآل حکومتهای ایدئولوژیک و واقعیتشونم که هر روز داریم زندگی میکنیم، ولی باید خیلی فراتر فکر کرد به این موضوع ایده آل باعث نادیده گرفتن و سربریدن واقعیت میشه و نیچهی جان که دستور داده بت های ایدهآل رو بشکنیم.
طوری ذهنم و روانم در جهت استقلال عمل میکنه که از بچگیام از اینکه با کسی دوست بشم و اون وقتمو بگیره و استقلال عملم کم بشه ت مهمی بوده در دوستی نکردنها و دوست پیدا نکردنها! الان هم همینم و از اینکه کسی بهم مسلط بشه یا بخواد اختیار عمل من رو به دست بگیره قطعاً منزجر میشم. من آدم تنهایی ام و تنهایی و استقلال رو دوست دارم.
امروز کشیک بودم و فراموشم شده بود. همگروهیم با اینکه دید نیومدم اما اصلا زنگ نزده بود بهم یادآوری کنه. آخرش بعد اینکه خودش آف گرفته و رفته بوده بهم پیام زده رزیدنت دنبال شماست زود برید پیشش! دنائت و حسادت تا چه حد؟! سری قبل خودش زود میخواست بره رزیدنت گفت یکیتون باید بمونه وگرنه آف نمیدم من گفتم من هستم شما برید و اینم جبران خوبیم. کلا آدما خیلی خوب خوبیامونو بهمون برمیگردونن. :)
پ.ن: حتا تو هم خوب خوبیامو جواب میدی. ؛)
درباره این سایت